نشسته رو به رویم..
از گر گرفتگی گاه بی گاهش می گوید..
کمی حدس سرما خوردگی را میده..
دوباره یه حدس دیگه..
انگار واسه گفتن حدس اصلی خودش هم مردد و کمی دلهره داره...
اروم میگه شاید هم مال یائسگی باشه..
دلم می گیرد..
حرفش مثل پوتک است.
نه زود است..خیلی زود..
همیشه یادمه جون تر که بود موقع جر و بحث با بابام میگفت..اینا همه بعداز 40 سالگی زن بروز پیدا میکنه نکن..
و حالا فرشته ی من در آستانه ی 50 سالگی..
بغض کردم..برای روزهای رفته عمرش...
که در سرازیری روزهای پیری ست..
گرچه اصلا چنین روحیه ندارد..همیشه شاد بوده و خندان..
اگر اگر.. پدر نمی چلاندش.. در روزهای جوانی..
دورت بگردم عشق من
برای تمام لحظه ها جبران کنم...باز هم جبرانی فداکاری هایت نیست..
تنها می دونم با موفق بودنم و خوشبخت بودنم خستگی روزهای رفته ات بر میگردد.
زنگ می زند
قربان صدقه ام می رود
می خندانتم
می خندم
از ته دل
انقدری که اشکهایم سرازیر می شوند
قربون صدقه خنده هایم میرود.
میگویم دل تنگتم..
میگوید من بیشتر..
خواستم شارژت کنم..
حالا برو سر کارت
دوست داشتنی ترین من
عشق من
عاشقانه دوستت دارم
خالصانه
* آبدارچی میاید و میخندد..میگوید صدایت تا طبقه سوم میاید
خوشحالم که میخندی
و من در دل
از داشتنت خدارا شاکرم
مدتی تو مغزم افتاده که برای عشق جان شال گردن ببافم
دیروز رفتم کاموا خریدم.. تا امروز یکبار هم این کار رو انجام ندادم...
از مامان کمک گرفتم و دیشب کلی تمرین کردم..
این اولین بار و من خیلی هیجان دارم..
عشق من ،من با تمام وجودم و گرمای عشقم به تو می بافم
رج به رج..گره به گره..بند بند عشق من است که برای تو بافته میشود
مهربان من
دوست داشتنی ترین
بی صبرانه منتظرتم تا تمامش کنم..
تا آن را به تو مهربان ترینم هدیه دهم..
عشقی که با دستان خودم برای تو بافته ام..
خالصانه و پاک..
امیدوارم عشقمان همیشه گرم و جاودان بماند.
بعد از فشارهای تحمل شده طی این 3 سال آتی دچار مشکل افت انرژی میشم
تنها میتونم همین اسم رو روش بزارم
وقتی کسی باهام بحث میکنه..داد میزنه و به کل دعوا میکنه بهم فشار میاد و یکباره تمام انرژیم تحلیل میره و بی حال میشم
در حد افتادن و باید دراز بکشم
نای حرکتی ندارم و نمیتونم به چیزی فکر کنم
دیروز که با خواهر جان سر کتاب هام داشت بحث میکرد
و من همچنان قانع نشدم که چرا هروز باید کتابی رو که هروز استفاده میکنی بزاری تو کتابخانه ای که تو اتاق مامان ایناست..در صورتی که میشه بسته گذاشت کنار میز تحریر..
منجربه تحلیل رفتن انرژیم شد
یعنی بعد از 8 ساعت کاری که سعی کردم کلی شادمانه برسم خونه
حالم رو گرفت
و من مجبور شدم کمی دراز بکشم..
اما بلند شدم ..یک نسکافه خوردم.کمی تلویزیون نگاه کردم و بعدش ورزش ام رو انجام دادم
دوش گرفتم و تا شب سعی کردم باهاش مکالمه ی نداشته باشم.
گاهی که نه اکثر مواقع تمام اطرافیان به من گوشزد میکنند که به این موضوع اهمیتی نده
و من بارها و بارها بهشون گفتم که این موضوع نیست این اتفاق ها بخشی از زندگی من بوده
به جای داشتن خاطرات خوب دهه 20 زندگی من به جاش کابوس اضطراب وتنش رو تحمل کردم
البته الان دیگه کسی این حرف رو میزنه من فقط گوش میدم با یک لبخند احمقانه
تو سرم پر از برنامه اس
بارها خودم رو تو آینه میبینم و برای آینده کلی تصورات میاد تو ذهنم
کلی کار دارم
کتاب زن کامل رو که خوندم کمی به مسیر فکریم کمک کرد و اولیش برنامه ریزی بود
تو سرم پر از برنامه اس
تمام رویاهام رو نوشتم
فقط دسته بندی نکردم
بلند مدت
کوتاه مدت
روزانه
3 روز در هفته نزدیکای ساعت6 میرسم خونهمیخوام بعد از این تعطیلات شروع کنم برای ارشد خوندن دوباره
اما 2روز در هفته ساعت 9 میام گذاشتم برای رسیدگی به خودم
امور مربوط به خودم
اتاقم
زندگیم
کتابام
البته تا اطلاع ثانوی از خرید کتاب خودم رو ممنوع کردم تا اینایی که خریدم بخونم البتههههه این فقط تا مدتی که من حتی برای خرید یه پاککن نرم شهر کتاب..در این صورت همه چی میخرم جز همون پاککن..
دور زدن تو شهر کتاب،لابه لای کتابا خیلی حس خوبی به من میده و حالم همیشه رو عوض میکنه
.پر از بغض ام..
بعد از اومدن یک هفته ای پدر از ماموریت ..انقدر تو بغلش بودم که صدای خواهر کوچیکه در اومد که چرا منو کم بغل کرده بودی..
روابط بین من و پدر همیشه با فاصله ی مناسب خوب و خوشایند بوده..
کلا چسبیده بودم بهش...و نبود یک هفته اش رو نفس می کشیدم...
دل تنگی خوش اخلاق جان هم از طرفی که یهو 3شنبه اومد و من انقدر جا خوردم که شوکه شدم و واکنشی نشون ندادم..
4شنبه با پدر از دفتر تا سر چهارراه پیاده رفتیم و کمی راجع ماه بعدی حرف زدیم. نمیدونم چرا تمام انرژیم تحلیل رفت..منم که درجا افت انرژی..رسیدم خونه بی حال افتادم رو تخت..گریه..
مامانم اومد گفت لاغر شدی یه روزه..داری با خودت چیکار میکنی و از این قبیل حرفا..
اخر هم یه لیوان پر گلاب و عسل داد خورد من، تا بتونم خوابم..
باز دچار کم کردن وزن به صورت روزانه شدم که من میگم آب شدن.. و این واژه رو دقیقا دارم از درون و بیرون خودم حس میکنم
این روزا بیشتر از هروز دیگه ای عصبانی ام و عصبی..
هشتمین سالگرد نبودنت..
هر دو پر از گله های عروس، خواهر شوهری..
پسر عمو هم اصرار داره که تقصیر بقیه اس
تا حدود ساعت 1 شب داشتن باهم حرف میزدن.
خواهر شوهرش دختر عموی خودمه و خودم از نیش ها و کنایه هاش گزیده شده ام و میدونستم چی میگه
عروس تازه وارد همسن خواهرمه..خیلی کوچولوئه از شواهد هم معلومه ادم خود خوری و هر موضوعی بهمش می ریزه
من کلی باهاشون حرف زدم
وقتی به پسر عموم گفتم تو وقتی نمیخوایی زنت کار کنه خونه خواهرت ،خودت باید بگی که کسی از چشم زنت نبینه
قبول نمیکرد
و یهو گفتم: ببین من 10سال تجربه زندگی مشترکی دارم که تو حتی 1 سالش رو هم تجربه نکردی.. وقتی الان دنیایی درگیری داری قرار نیست سال دیگه یا هرموقع که عروسی کردید تمام این مشکلات رو ببرید زیر یک سقف...تازه مشکلات به این بی ربطی..
هردو ساکت شدن..
به دختر هم گفتم هرجا ناراحت شدی بگو..حرف بزن..نریز تو خودت..وقتی مقصر نیستی از خودت دفاع کن
...اما دختره هر موضوعی رو بزرگ میکنه و من میدونم بعدها هر2 به خاطر هر لحظه گریه کردن دختره از کل خاندان ما فاصله میگیرند
وقتی رسیدم خونه،پر از بغض بودم...نمیدونم چشم شده.. چمبره زدم تو بغل مامان..و اشکام داره رو صورتم سرسره بازی میکنه..
هی میگه چته..میگم نمیدونم مامان..نمیتونم خوشحال باشم...نمیتونم حالم خوب باشه..
مامان طی این همه سال یکبار بهم زنگ نزد.. اصلا مهم نیست...مامان چم شده..من که همش منتظر تموم شدن بودم حالا چمه..!
حرف میزنه و حرف میزنه..
آرومم..صدای قلبش بهترین صدای زندگیمه..
میگه مامان جان به خاطر چیزایی که داری شکر کن..
اگه تو میگی چی خوشحالت میکنه..پس طنی چی بگه مامانش فوت شده
از یه لحظه نبودنش تموم تن ام لرزید..گریه هام یادم رفت..
من از حضور عشقی بی بدیل و پاک بهره مندم و چشمام و سمت چیز دیگه ای گرفتم.
حالم بهتر شد.
مامان بهترین فرشته اس
صدای تو شوق زندگی ست در من
دلتنگی ات امانم را بریده
دل تنگ آغوش توام
دل تنگ وجودت
دل تنگ بودنت
دل تنگ عطرتت..
دل تنگ هر انچه مربوط به توست..